وقتی که رسیدیم هوا گرم بود. خیلی گرم. ظهر بود خیال کنم. از هواپیما پیاده شدیم و همان وقت دلبر پاریسی با هزار آتش پارگی خودش را در آغوش من رها کرد.

حالا که داریم میرویم اما دلبرجان سردش است ، پوشیده در باد و باران ِمداوم. اما هنوز برای من آتش است ، آتش پاره! 

 

البته ، قطعا تمام طول این سفر به نظربازی با پاریس نگذشته است ، مثلا در این شش ماه هر وقت اضطراب می آمد سراغم ،به خاک ،« خاک پذیرنده» خیره می شدم و دیگر فرقی نمی کرد که آسمانش مال من هست یا نه . چونکه خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش.

 یا مثلا وقت هایی که تنهایی امان می برید ،   دو تا درخت ِ حیاط مدرسه ی کالج که از بالکن دیده می شدند ، همدمم بودند.

دو تا درخت که قد و حجم برگهاشان بیشتر از تنه شان بود و سبز بود و میانشان یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی فاصله انداخته بود. چقدر در خیالم میز را بر داشته باشم و برگهای درخت ها را بهم رسانده باشم خوب است؟ هزار بار مثلا؟

اما خب هر بار از خیال که بیرون می آمدم میدیدم اصلا همین میز و همین فاصله این دو تا درخت را برای من خواستنی کرده   ، چون من به اعجاز فاصله ها ایمان دارم در هر حال .

« همیشه فاصله ای هست،

دچار باید بود»

 

این روزها که درختهام برگ و بار ندارند، از پشت شیشه ، از همین بالا، نگاهشان میکنم و هر بار دلم خونِ  لحظه ی دوباره روییدنشان میشود که نیستم. که نخواهم دید.

چند روز پیش بهشان گفتم کاش اقلا همینقدر که من غصه ی دیگر ندیدن شما به دلم مانده شما هم دلتان بند بود که زن بالای بالکن که همه ی این تابستان و پاییز و یک ماه از  زمستان هر وقت خوش و ناخوش بود نگاهتان میکرد و برایتان قصه میگفت ، کجا رفت؟ چرا رفت؟ چرا آمد؟

اصلا شما دیدید که من زیر آسمانتان .بگذریم.

شما هیچ چیز ندیدید و هیچ چیز نفهمیدید ، شما فقط دو تا درخت زیبا بودید که یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی زیباترتان کرده بود و این زیبایی مرا به خیال می برد به شهر قصه هایی که دوست داشتم بگویم و بشنوم.همین.

.

من روز اول، یا نه ، روزهای اول این سفر چند تا سوال داشتم که هر روز و شبِ این شش ماه را با آنها زندگی کردم و حالا جواب بعضیهاشان را پیدا کردم.

اولیش هم همین که چرا پاریس شهر قصه است ؟ و آن هم قصه ی عشق؟ جواب این سوال در همان دو تا درخت حیاط مدرسه ی روبرو بود. در اعجاز زیبایی . زیبایی از یک حدی که میگذرد نظم ذهن و جهان واقعی آدم بهم میخورد. مثلا تو وقتی آبی کمرنگ رود  سن و درختهای باغ  تویلری و ساختمان های بلند و سنگی سن ژرمن را با آن مجسمه های باشکوه ، زیر ابرهای نقره ای آسمان پررنگ آبی ببینی ، با هر میزان از قدرت خیال ، دلت پر میکشد که یک قصه برای خودت و برای کسی که روزی دوستش داشتی ببافی. و اگر آنقدر بختیاری که یار یارت باشد تنها می  توانی این  حجم  از زیبایی بصری را روی لبهای او بفشاری، مثلا با لبهات. البته یادم نرود بنویسم که همچنانکه مجاوران دریا از شنیدن صدای امواج محرومند ، مجاوران پاریس هم دلبرشان را نمی بینند و نمی بوسند حتی.

دیدار آنات زیبایی این شهر فقط در چشمهای غریبه ها و  مسافران است.

و  بیشتر فکر که میکنم میبینم عشق خودش یکجور سفر است. دو تا غریبه که در  «آن » یا لحظات خیال انگیز هم  برای مدتی کوتاه زندگی می کنند . و بعد باز می گردند  به شهری که باید به آن بر می گشتند لاجرم.

اما کسی که از سفر ، از زیبایی و از عشق بر می گردد دیگر نمی تواند همان نفر قبل از «آن » باشد.

گفتم که درین شش ماه با چند سوال زندگی کردم ، امشب البته برای نوشتن جوابهای محتملشان خیلی خسته ام اما از بیان صورتشان گریزی نیست:

    -انسان شرقی و «مهاجرت »به غرب، آری یا نه؟

  • چرا ایران  / خاورمیانه ،ندارد آنچه را که می باید داشت؟
  • آزادی ، عدالت و برادری فرانسوی 
  • انسان در حکومت غیر آزاد/ توتالیتر چطور انسانی است؟ 
  • تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک؟
  • زیبایی هولناک و انسانی پاریس در مقایسه با زیبایی طبیعی و ساده ی آمستردام - البته که در همین نوشته کمی از مثلث فرضی (زیبایی/ خیال /عشق) را سعی کردم توضیح بدهم.

 

زیبایی ,درخت ,همین ,خیال ,فاصله ,مثلا ,زندگی کردم ,خاکستری لعنتی ,حیاط مدرسه منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مرد آبی وب پیک عکس بازیگران و هنرمندان httsk سلام آپشن خودرو | استریو آرام فریاد دانلود اهنگ,اهنگ جدید لژیونرها و افراد مشهور ایران و جهان BLACKPINK OFFICIAL خرید اینترنتی