بچه تب دارد. تقریبا بیست و چهار ساعت است که در بغلم لولیده و هرکاری بلد بودم کردم که تب برود. نرفته. سبزی م برای آش. چمدانها وسط اتاق است . دارم سبزی پاک میکنم و به خودم و ایمان نجیبانه ام به برگهای گشنیز میخندم و اشکم می افتد روی لب خندانم. فردا شب این وقت باید یخچال را خاموش کنم و این یعنی این همه سبزی که با درد و ایمان پاک کردم یک راست تحویل سطل زباله شهرداری فقن می شود . این ها را می دانم اما دانستن پایان هیچ وقت شور کامل زیستن را نتوانسته از من بگیرد. مثل ن گل به امید نفس کشیدن عطر و زیبایی اش حتی برای چند روز ، یا دل بستن به آدم برفی های کودکی که زیر آفتاب کج و معوج دی می ساختم و می نشستم قطره قطره آب شدنش را با غم زندگی می کردم. یا حتی ساختن آدمک و قصر و نوشتن نامم با ماسه لب ساحل دریای خزرآباد .

 

نعمت بزرگی باید باشد «داو تمامی زدن »در همه چیز. غم ، شادی، درد و عشق.

حداقل بعد از پایان حسرت هیچ چیز به دلت نیست. مثل دستِ کلمه ای یه آویزان دور صفحه ی کوچک واتس اپ وقتی که دارد دوستت دارم ِ بی جوابش  را برای بار هزارم در گوش «مرد رفته »زمزمه میکند. زمزمه می کند در حالیکه «می داند» همه ی آنچه را که «نباید» می دانسته . اینکه بعد از گل صورتی آخر مکالمه هیچ چیز نیست . یک هیچ چیز دردناک که مثل کارد به جان آدم می نشیند و تا «سلام چطوری بعدی » که شاید« هزاره ی بعد از سر ِ اتفاق ِ سوالی دیگر » بیفتد ، همین طور بین قفسه ی سینه و ماهیچه ی قلب در نوسان است. کاردی  که نمی برّد . و خونی که ناگزیر از ریختن است و زنی که محکوم به زیستن! 

تنها دلخوشی من برای بعد از آخرین پایان/ مرگ این است که چیزی به خودم بدهکار نیستم. من تک تک لحظات باشکوه و  محکوم به فنا را زیسته ام ، عمیق و عاشقانه

بعد از تحریر: مراقب قرائت ‌ِکسره های تایپ نشده ی مکرر ِ جملات طولانی این متن باشید.

متشکرم!‌


وقتی که رسیدیم هوا گرم بود. خیلی گرم. ظهر بود خیال کنم. از هواپیما پیاده شدیم و همان وقت دلبر پاریسی با هزار آتش پارگی خودش را در آغوش من رها کرد.

حالا که داریم میرویم اما دلبرجان سردش است ، پوشیده در باد و باران ِمداوم. اما هنوز برای من آتش است ، آتش پاره! 

 

البته ، قطعا تمام طول این سفر به نظربازی با پاریس نگذشته است ، مثلا در این شش ماه هر وقت اضطراب می آمد سراغم ،به خاک ،« خاک پذیرنده» خیره می شدم و دیگر فرقی نمی کرد که آسمانش مال من هست یا نه . چونکه خاک پذیرنده اشارتی است به آرامش.

 یا مثلا وقت هایی که تنهایی امان می برید ،   دو تا درخت ِ حیاط مدرسه ی کالج که از بالکن دیده می شدند ، همدمم بودند.

دو تا درخت که قد و حجم برگهاشان بیشتر از تنه شان بود و سبز بود و میانشان یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی فاصله انداخته بود. چقدر در خیالم میز را بر داشته باشم و برگهای درخت ها را بهم رسانده باشم خوب است؟ هزار بار مثلا؟

اما خب هر بار از خیال که بیرون می آمدم میدیدم اصلا همین میز و همین فاصله این دو تا درخت را برای من خواستنی کرده   ، چون من به اعجاز فاصله ها ایمان دارم در هر حال .

« همیشه فاصله ای هست،

دچار باید بود»

 

این روزها که درختهام برگ و بار ندارند، از پشت شیشه ، از همین بالا، نگاهشان میکنم و هر بار دلم خونِ  لحظه ی دوباره روییدنشان میشود که نیستم. که نخواهم دید.

چند روز پیش بهشان گفتم کاش اقلا همینقدر که من غصه ی دیگر ندیدن شما به دلم مانده شما هم دلتان بند بود که زن بالای بالکن که همه ی این تابستان و پاییز و یک ماه از  زمستان هر وقت خوش و ناخوش بود نگاهتان میکرد و برایتان قصه میگفت ، کجا رفت؟ چرا رفت؟ چرا آمد؟

اصلا شما دیدید که من زیر آسمانتان .بگذریم.

شما هیچ چیز ندیدید و هیچ چیز نفهمیدید ، شما فقط دو تا درخت زیبا بودید که یک میز پینگ پنگ خاکستری لعنتی زیباترتان کرده بود و این زیبایی مرا به خیال می برد به شهر قصه هایی که دوست داشتم بگویم و بشنوم.همین.

.

من روز اول، یا نه ، روزهای اول این سفر چند تا سوال داشتم که هر روز و شبِ این شش ماه را با آنها زندگی کردم و حالا جواب بعضیهاشان را پیدا کردم.

اولیش هم همین که چرا پاریس شهر قصه است ؟ و آن هم قصه ی عشق؟ جواب این سوال در همان دو تا درخت حیاط مدرسه ی روبرو بود. در اعجاز زیبایی . زیبایی از یک حدی که میگذرد نظم ذهن و جهان واقعی آدم بهم میخورد. مثلا تو وقتی آبی کمرنگ رود  سن و درختهای باغ  تویلری و ساختمان های بلند و سنگی سن ژرمن را با آن مجسمه های باشکوه ، زیر ابرهای نقره ای آسمان پررنگ آبی ببینی ، با هر میزان از قدرت خیال ، دلت پر میکشد که یک قصه برای خودت و برای کسی که روزی دوستش داشتی ببافی. و اگر آنقدر بختیاری که یار یارت باشد تنها می  توانی این  حجم  از زیبایی بصری را روی لبهای او بفشاری، مثلا با لبهات. البته یادم نرود بنویسم که همچنانکه مجاوران دریا از شنیدن صدای امواج محرومند ، مجاوران پاریس هم دلبرشان را نمی بینند و نمی بوسند حتی.

دیدار آنات زیبایی این شهر فقط در چشمهای غریبه ها و  مسافران است.

و  بیشتر فکر که میکنم میبینم عشق خودش یکجور سفر است. دو تا غریبه که در  «آن » یا لحظات خیال انگیز هم  برای مدتی کوتاه زندگی می کنند . و بعد باز می گردند  به شهری که باید به آن بر می گشتند لاجرم.

اما کسی که از سفر ، از زیبایی و از عشق بر می گردد دیگر نمی تواند همان نفر قبل از «آن » باشد.

گفتم که درین شش ماه با چند سوال زندگی کردم ، امشب البته برای نوشتن جوابهای محتملشان خیلی خسته ام اما از بیان صورتشان گریزی نیست:

    -انسان شرقی و «مهاجرت »به غرب، آری یا نه؟

  • چرا ایران  / خاورمیانه ،ندارد آنچه را که می باید داشت؟
  • آزادی ، عدالت و برادری فرانسوی 
  • انسان در حکومت غیر آزاد/ توتالیتر چطور انسانی است؟ 
  • تا بگویم که چه کشفم شد از این سیر و سلوک؟
  • زیبایی هولناک و انسانی پاریس در مقایسه با زیبایی طبیعی و ساده ی آمستردام - البته که در همین نوشته کمی از مثلث فرضی (زیبایی/ خیال /عشق) را سعی کردم توضیح بدهم.

 


.مثلا وقتی  نوه ی دختری ماه مین ِمن و نوه ی پسریِ پری دریایی تو دارند برای امتحان تاریخ درس می خوانند ، می توانند تصور کنند مردمانی که به دلیل اعتراض مدنی بر سر افزایش ناگهانی قیمت سوخت !  سه روز در بیخبری مطلق  سر می کردند و دلشان قرار نداشت از بی کلمه گی ، ما بودیم ؟ اجداد مادری و پدریشان! 

اصلا می توانند خیال کنند که ما در خیالمان آزادی را -همین که آنها در صد و پنجاه سال بعد ، لابد فقط کمی بیشتر از ما دارند - به خواب هم نمی توانستیم دید چون  که می ترسیدیم« رگ خوابمان »را در حمام فین کاشان بزنند درست مثل «امیر» !

و خون 

و خون سرخ آزادی بر گونه های اجداد ما روان بود چنانکه بر دل من و تو در غم مشت های گره شده ی این روزها در نبود نان و در عزای آزادی!

باید اجدادمان را به یاد بیاوریم رفیق ، وقتی به آواز لالایی شان نوادگانمان را از هزار توی زمان بیدار نگه داشتنه اند:

 

لالاي لاي لاي گل آهن لالاي لاي

باباتو دشمنا كشتن لالاي لاي

نشون دشمنا اونه

دساشون غرقِ در خونه لالاي لاي

 

بخواب آروم توي بستر لالاي لاي

مث آتيش تُو خاكستر لالاي لاي

كه فردا شعله ور ميشي

تو خونخواه پدر ميشي لالاي لاي

 


شد سی و چهار سال  رفیق! 

 و این اصلا عدد کمی نیست برای رفاقت.حالا دیگر من و تو همدیگر را بلد تریم.

عجیب  اینکه تازگی ها توی خواب می بینمت، خارج از من و خود خود من. چهره ی آبی ات را دوست دارم .چشمها و دستهایت را بیشتر. شادی ساده ات در چشمهات روشن می شود اما غم . غم در دستهات ریشه دارد مثل ریشه های درختی قدیمی.

تو با من با همه ی چندین نفری که از من در تو نفس می کشند ، دوست اگر نگویم اقلا آشنایی!  یاد «سایه» ی اخوان افتادم در « ناگه غروب کدامین ستاره » که هر کجا می رفت با او آمده بود :

با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم

اینجا و آنجا گذشتم

هرجا که من گفتم آمد

در کوچه پس کوچه های قدیمی

میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا

از ترک و ترسا ، کلیمی

اغلب چو تب مهربان و صمیمی.

خلاصه که تو هم همه ی این سالها با من آمدی . در همه ی سفرها و در همه ی کلاس های درس در همه ی عاشقی ها گریه ها درد ها ، تو حتی با من مادر شدی و البته  کسی نفهمید که مادر بودن غریب ترین قسمت هستی توست. یک جور حضور بی وقفه در بود و نبود براده های رحم! یک نوع لذت دردناک ، بندبازی مداوم بین امید و ناامیدی.

 

دوست دارم خاطره ی  تک تک جنگ ها و صلح های سی و چهار ساله مان را بنویسم اما رمقی در جان نیست. ظهر که دو تا پاراگراف اول را می نوشتم ،  بود و اینالکو جای خوبی بود و تلاش مذبوحانه ی دانشجویان فرانسوی الاصل برای روخوانی داستانی از شهرنوش پارسی پور خیلی خیلی به دل نشست و انتقام حماقتهای فارسی زبانهای فرانسوی گو را یکجا گرفت و دلم اگرچه گرما می خواست اما به نحو خوبی خنک شد.

رفیق جان دوست داشتم آخر این نامه اهداف و آرزوها و برنامه های دقیق سی و چهارسالگی را ردیف کنم و قله های موفقیت را سال بعد یکی یکی تیک بزنم( خنده ی عمیق) 

اما با نهایت فروتنی آمیخته به خودخواهی کاذب خواستم عرض کنم که سالهای باقی مانده را هم همینطور دیوانه وار شعر بخوان کلمه بازی کن و عشق بورز. دنیا آدم حسابی کم ندارد تو دیوانه ی ناحسابی بمان حتی اگر کسی ستاره ی چشمت را خاموش کرده باشد و شعرش را پس گرفته باشد و گفته باشد بیا در عالم بی کلامی معنا برویم.فقط کاش برایش نوشته بودم که «کلمه خداست».

حیف شد.

.

کافه های دنج پاریس هم نرفتم ، اگرچه امروز کاملا با سایه ام تنها بودم و روز خاصی بود که بعدها مدعی شوم با رفیق سی و چهارساله ام رفتیم کافه ؛ اما نرفتم و ترجیح دادم بیایم در راهرو خانه اینترنت بگیرم -چون باز فورجی گرامی به دلیل زیاده روی از هوش رفته- و مرقوم کنم که کافه ای دنج تر از همین صفحه نیست: آمیخته به «خیال ِ»عطر قهوه ی چشم های کسی که مثل آخرین نشانه از مذهبی شگفت مثل عصاره ی خاطرات شیرین همه ی این سی و چهار سال میان همین کلمات پنهان است و هست و هست و هست و داشتنش دراین آشفته بازار که کس کس را نپرسد غنیمت است.حتی اگر خودش هم فصلی یکبار حالت را بپرسد و تولدت را هم با فلسفه ی زمانش یکجوری ماست مالی کند؛)

 

آخر نوشت: درباره ی جدا کردن فرم ( ظاهر شعر، جهان ماده، کلام ) از محتوا( باطن شعر ، عالم معنا و .) خیلی حرف دارم و از روی طبع با هر گونه دوآلیته مخالفم . 

فرم قسمتی از معناست . انسان چیزی غیر از ترکیب همگونی از تن و روح نیست و عشق افلاطونی چیز مزخرفی است شوربختانه! 

بعد از آخر نوشت:

یادم رفت ولی مسئله ی مهمی بود !


لازم نیست تو بگویی . حسودم.

( انگشت اشاره ی دست چپش را برده بین لبهاش و از شب چشمهاش دو تا ستاره بیرون زده - تداعی ِ یک جور خجالت زدگی ِ شیطنت آمیز- ) بله، حسودی میکنم، به خودم اما فقط. به خود «آن» لحظه ای که چنان دچارت کرده که برایش قافیه و وزن بسازی حسودی میکنم و خیالیم نیست که نفهمی آدمی که به یک «آن» از خودش در ذهن «او» حسودی می کند چطور آدمی است.

.

دوست دارم بشینم و همینطور که دارم حسودی میکنم برایت به «همان » وزن و قافیه شعر بنویسم و ثابت کنم کسی که رفت تو بودی نه من( ستاره های شب ِ چشمش پر نورترند و زبانش از بین دندانهای نیش جلویی زده بیرون - برگردان ‌ِشیطنت تشدید شده -). ببین اولش اینطوری است:

تو آمده بودی که بمانی و . نماندی

تلخی غم و غصه به این قصه چشاندی؛ 

بعد یک جایی وسطش بگویم ،  ای بخت ِپریشان به کجایم بکشاندی؟

اواخر شعر  هم مدعی شوم که من پنجره ام چشم براه نفس تو ، یک بوسه به پیغام بر این لب ننشاندی ! 

اما می بینی که حسودیم بیشتر از چیزی است که بتوانم سر و سامانش بدهم. 

.

اصلا به نظر تو آدم چرا حسودی میکند ؟ من خوب که فکر میکنم میبینم حسودی هم مثل هر هفت گناه مسیحی از ترس است. این را کوین اسپیسی گفته بود در «سون» یا من فکر میکنم که او باید گفته باشد؟- نمیدانم.

.

خب من می ترسم که دیگر «آن» لحظه ی دچار کننده را برایت نداشته باشم ، آن لحظه ای که همه ی حس ات ،

همه گذشته و حال و آینده ات به هم پیچیده  ، دلت گر گرفته و از توی سرت چند کلمه می چکیده روی سقف اتاق من!

.

قطعا و حکما لحظه ی باشکوه و بی تکرار و ترسناکیست . این را من میگویم که لحظه ای نبوده که چنین دچارت نباشم که سر و دل و دستم خلاصی داشته باشند از کلمه برای تو و ناچار نباشم از نامیدنت در جهان خودم.

.

جان عزیزم ، مرا بیشتر حسود کن به خودم ، بیشتر،  خیلی بیشتر،  خیلی زیاد،  زیادتر خیلی زیاد تر و گرنه خود ِآن لحظه ی خوشبختم را میکشم،  خودی که دچار و ناچارت کرده به شعر به کلمه.

پی نوشت:

می شود فعلا ، به جای« سفر به انتهای شب»un long dimanche de fiançailles را هم دید ! جمع نامردی و نامرادی  فرانسوی ها در جنگ اول با تاکید بر قلب متصل دخترک.  

 


من آمدم ، تو نبودی!

.

امشب ، در هفتاد دلِ تاریکی و سرما ، رفته بودیم لوور. شنبه - یکشنبه های اول ماه ، الهه های نگهبان پاریس اجازه می دهند به زیبای خفته شان چند ساعت از دور  ، مجانی نگاه کنیم.

تا برسیم یک ساعت راه داشتیم و من تمام راه را نشسته و ایستاده ، قصه بافتم. 

قصه بافتم برای خواب شبهایی که با هم نمی بینیم و صبح هایی که هیچ وقت طلوع نمی کنند در افقی مشترک: 

روزی روزگاری؛  زیر گنبد کبود ، بین ساختمونای سنگی سفید و قاب مشکی و فلزی پنجره ها و ایوون هاش، زیر سایه برگهای  دستدوزی ِ قرمز - نارنجی درختای بلندش ، کنار بی خیالی آبی کمرنگ سن و آدمهای  مو پریشون و دل آویزون، وقتی که بارون پودر بود و شهر رو گرفته بود .

یکی بود

و یکی

نبود .

.

نوشته بودم «از خواب چو برخیزم ، اول تو به یاد آیی» نوشته بودم که مجبور باشی زیباترین دروغت را در صبح بی تفاوت پاییز قبل برایم بگویی. اما تو هیچ وقت« آن »دروغ را نگفتی، فقط گفتی : بیدار میشم که از مامان بپرسم امروز بربری میخوری یا تافتون؟ 

.

عشق سالهای وبا را یادت هست؟ وقتی فرمینا از خاویر باردم پرسید در این پنجاه سال به کسی غیر از من فکر کردی؟ سکوت خاویر و مرور قریب به پنجاه زیبارویی که عمیقا ! به آنها فکر کرده  بود و بعد زیباترین دروغش: نه هرگز فرمینا.

آن وقت دکتر بیچاره-همسرش- که یکبار نصفه و نیمه  کمی خیالاتی شده بود به این خاطر مغضوب فرمینا شد که راستش را گفته بود : فقط یکبار فرمینا.

.

کاش جای نان بربری و تافتون ، زیباترین دروغت را میگفتی، هر چند هنوز تا پنجاه سال خیلی مانده.

.

فردا دوباره من و ماه مین زندگی بهتری را شروع می کنیم البته اگر نخوابیدن های او و خواب های شبانه ی من اجازه ی صبح بیدار شدن را بدهند

وقتی برگردم در خواب هایی که لابد هیچ وقت با هم  نمی بینیم ،  می توانم قدر پنج خط یا چند دقیقه ، از  بی تابی چند ماهه برایت به زبان خارجی حرف بزنم !

از کسی که بود و

کسی که نیامد.

 


مست است یار و یاد حریفان نمی کند ذکرش بخیر ساقی مسکین نواز من. نشستی پشت یک میز صورتی و انگشت های آشنات چند تا اسبابِ بازی را گرفته اند، چهره ات در عکس نیست . من اما میبنمت، عیان! در چشمهای بازیگوشت دو تا اسب وحشی دنبال شکارند هنوز هم. بیچاره زن روبرو! و ناچار، زنِ کناری. زن کناری هر روز اسپند شادی کودکانه اش را توی چشم آدمهای صفحه دود می کند. اگر چه بوی دود اسپند زنِ کناری کمتر می سوزاند تا پیشانی نوشتِ مجازِ فضایی تو! و کذلک ننجی المومنین؟ پس ما ،
مانند رویای عطر ِ نان ِداغ ِ پیچیده در سری میانه ی قحطی ، سرما ، در به دری تو را به یاد می آورم و در خاطره ات می پیچم چنانکه تشنه ی در جنگ مانده ای در خاطرات آب، آبادی. مرا به یاد بیاور مانند ساحره ای غمگین در حسرت بازگرداندن زمان به هفت روز پیش از این! به قبل خلقت قابیل به قبل عزای پیاپی ! مرا به یاد بیاور تا آوار ِآشوب ِجهان از یادم برود لاجرم.
بچه تب دارد. تقریبا بیست و چهار ساعت است که در بغلم لولیده و هرکاری بلد بودم کردم که تب برود. نرفته. سبزی م برای آش. چمدانها وسط اتاق است . دارم سبزی پاک میکنم و به خودم و ایمان نجیبانه ام به برگهای گشنیز میخندم و اشکم می افتد روی لب خندانم. فردا شب این وقت باید یخچال را خاموش کنم و این یعنی این همه سبزی که با درد و ایمان پاک کردم یک راست تحویل سطل زباله شهرداری فقن می شود . این ها را می دانم اما دانستن پایان هیچ وقت شور کامل زیستن را نتوانسته از من
وقتی که رسیدیم هوا گرم بود. خیلی گرم. ظهر بود خیال کنم. از هواپیما پیاده شدیم و همان وقت دلبر پاریسی با هزار آتش پارگی خودش را در آغوش من رها کرد. حالا که داریم میرویم اما دلبرجان سردش است ، پوشیده در باد و باران ِمداوم. اما هنوز برای من آتش است ، آتش پاره! البته ، قطعا تمام طول این سفر به نظربازی با پاریس نگذشته است ، مثلا در این شش ماه هر وقت اضطراب می آمد سراغم ،به خاک ،« خاک پذیرنده» خیره می شدم و دیگر فرقی نمی کرد که آسمانش مال من هست یا نه .
.مثلا وقتی نوه ی دختری ماه مین ِمن و نوه ی پسریِ پری دریایی تو دارند برای امتحان تاریخ درس می خوانند ، می توانند تصور کنند مردمانی که به دلیل اعتراض مدنی بر سر افزایش ناگهانی قیمت سوخت ! سه روز در بیخبری مطلق سر می کردند و دلشان قرار نداشت از بی کلمه گی ، ما بودیم ؟ اجداد مادری و پدریشان! اصلا می توانند خیال کنند که ما در خیالمان آزادی را -همین که آنها در صد و پنجاه سال بعد ، لابد فقط کمی بیشتر از ما دارند - به خواب هم نمی توانستیم دید چون که می ترسیدیم«

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

navakhefaz منابع کارشناسی ارشد بليت هواپيما فروشگاه اینترنتی دانا فایل شعر و ترانه 20 اوژن اطلس