بچه تب دارد. تقریبا بیست و چهار ساعت است که در بغلم لولیده و هرکاری بلد بودم کردم که تب برود. نرفته. سبزی م برای آش. چمدانها وسط اتاق است . دارم سبزی پاک میکنم و به خودم و ایمان نجیبانه ام به برگهای گشنیز میخندم و اشکم می افتد روی لب خندانم. فردا شب این وقت باید یخچال را خاموش کنم و این یعنی این همه سبزی که با درد و ایمان پاک کردم یک راست تحویل سطل زباله شهرداری فقن می شود . این ها را می دانم اما دانستن پایان هیچ وقت شور کامل زیستن را نتوانسته از من سبزی منبع
درباره این سایت