شد سی و چهار سال  رفیق! 

 و این اصلا عدد کمی نیست برای رفاقت.حالا دیگر من و تو همدیگر را بلد تریم.

عجیب  اینکه تازگی ها توی خواب می بینمت، خارج از من و خود خود من. چهره ی آبی ات را دوست دارم .چشمها و دستهایت را بیشتر. شادی ساده ات در چشمهات روشن می شود اما غم . غم در دستهات ریشه دارد مثل ریشه های درختی قدیمی.

تو با من با همه ی چندین نفری که از من در تو نفس می کشند ، دوست اگر نگویم اقلا آشنایی!  یاد «سایه» ی اخوان افتادم در « ناگه غروب کدامین ستاره » که هر کجا می رفت با او آمده بود :

با سایه ی خود در اطراف شهر مه آلود گشتم

اینجا و آنجا گذشتم

هرجا که من گفتم آمد

در کوچه پس کوچه های قدیمی

میخانه های شلوغ و پر انبوه غوغا

از ترک و ترسا ، کلیمی

اغلب چو تب مهربان و صمیمی.

خلاصه که تو هم همه ی این سالها با من آمدی . در همه ی سفرها و در همه ی کلاس های درس در همه ی عاشقی ها گریه ها درد ها ، تو حتی با من مادر شدی و البته  کسی نفهمید که مادر بودن غریب ترین قسمت هستی توست. یک جور حضور بی وقفه در بود و نبود براده های رحم! یک نوع لذت دردناک ، بندبازی مداوم بین امید و ناامیدی.

 

دوست دارم خاطره ی  تک تک جنگ ها و صلح های سی و چهار ساله مان را بنویسم اما رمقی در جان نیست. ظهر که دو تا پاراگراف اول را می نوشتم ،  بود و اینالکو جای خوبی بود و تلاش مذبوحانه ی دانشجویان فرانسوی الاصل برای روخوانی داستانی از شهرنوش پارسی پور خیلی خیلی به دل نشست و انتقام حماقتهای فارسی زبانهای فرانسوی گو را یکجا گرفت و دلم اگرچه گرما می خواست اما به نحو خوبی خنک شد.

رفیق جان دوست داشتم آخر این نامه اهداف و آرزوها و برنامه های دقیق سی و چهارسالگی را ردیف کنم و قله های موفقیت را سال بعد یکی یکی تیک بزنم( خنده ی عمیق) 

اما با نهایت فروتنی آمیخته به خودخواهی کاذب خواستم عرض کنم که سالهای باقی مانده را هم همینطور دیوانه وار شعر بخوان کلمه بازی کن و عشق بورز. دنیا آدم حسابی کم ندارد تو دیوانه ی ناحسابی بمان حتی اگر کسی ستاره ی چشمت را خاموش کرده باشد و شعرش را پس گرفته باشد و گفته باشد بیا در عالم بی کلامی معنا برویم.فقط کاش برایش نوشته بودم که «کلمه خداست».

حیف شد.

.

کافه های دنج پاریس هم نرفتم ، اگرچه امروز کاملا با سایه ام تنها بودم و روز خاصی بود که بعدها مدعی شوم با رفیق سی و چهارساله ام رفتیم کافه ؛ اما نرفتم و ترجیح دادم بیایم در راهرو خانه اینترنت بگیرم -چون باز فورجی گرامی به دلیل زیاده روی از هوش رفته- و مرقوم کنم که کافه ای دنج تر از همین صفحه نیست: آمیخته به «خیال ِ»عطر قهوه ی چشم های کسی که مثل آخرین نشانه از مذهبی شگفت مثل عصاره ی خاطرات شیرین همه ی این سی و چهار سال میان همین کلمات پنهان است و هست و هست و هست و داشتنش دراین آشفته بازار که کس کس را نپرسد غنیمت است.حتی اگر خودش هم فصلی یکبار حالت را بپرسد و تولدت را هم با فلسفه ی زمانش یکجوری ماست مالی کند؛)

 

آخر نوشت: درباره ی جدا کردن فرم ( ظاهر شعر، جهان ماده، کلام ) از محتوا( باطن شعر ، عالم معنا و .) خیلی حرف دارم و از روی طبع با هر گونه دوآلیته مخالفم . 

فرم قسمتی از معناست . انسان چیزی غیر از ترکیب همگونی از تن و روح نیست و عشق افلاطونی چیز مزخرفی است شوربختانه! 

بعد از آخر نوشت:

یادم رفت ولی مسئله ی مهمی بود !

کافه ,ستاره ,دوست ,رفیق ,چهار منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

| بلـــندپرواز تا خودِ ماه | چگونه سونوگرافي انجام دهيم نمایندگی فروش اندرس هاوزر Sabrina2nw Situs ❥♥عشق مادوتا❥♥ هواداران میسون وبلاگ ساختمان تبلیغات در شبکه های اجتماعی